روزنوشت‌ها

تعدادی از نوشته‌های جدید و قدیمی‌ام

روزنوشت‌ها

تعدادی از نوشته‌های جدید و قدیمی‌ام

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «استاجری» ثبت شده است

در این برهه از زمان که ایستاده‌ام، ببخشید نشسته‌ام -آنهمه ایستادن سر راندهای این دو سال بدجور خسته‌ام کرده- آخرین بخش دوران استیجری را -روان‌پزشکی- از شنبه شروع خواهم کرد و از همین حالاها باید برای خواندن امتحان پره آماده بشوم. سه سال پیش این موقع‌ها بود که خودم را برای امتحان علوم پایه آماده می‌کردم. دوسال پیش بود که آخرین امتحان‌های دوران کورس‌ها و یکسال پیش رادیولوژِی. مثل اینکه زندگی‌ام را گذاشته باشند روی TimeLine یک مرورگر وب و با دکمه‌ی وسط موس بخواهم آن را عقب ببرم. همه چیز مشخص. همه اتفاقات با درج دقیق تاریخ و شرحش. بعضی روزها تیره‌تر و بعضی روشن‌تر. اما همگی اتفاق افتاده اند و الان شده اند یک اتفاق، یک خاطره.

عفونی سخت گذشت. از مورنینگ تا ساعت ۳ که کلاس بعدازظهر تمام می‌شد درگیر بودیم. با این حال گذشت و آنچه مانده، چیزهایی است که کم و بیش یادگرفته‌ایم. برعکسش پوست، خود اساتید دودر و دانشجو جماعت هم که چنین فرصتی دستش دهد استفاده می‌کند. آن هم گذشت و آنچه که مانده چیزهایی است که یاد نگرفته‌ایم!

و حالا یک عالمه تست و کتاب‌های key book که منتظرند بلکه سرسری خوانده شوند در این فرصت کم. و الان به این فکر میکنم که آن‌همه داخلی، اطفال، جراحی و .. که خواندم الان در کجای مغزم انباشته شده که خیلی سخت بازیافت می‌شوند!

پس از یه فرجه یک هفته ای سخت امتحان زنان رو دادیم. آخرین بخش ماژور هم سپری شد و از شنبه میریم عفونی. دیروز تنهایی داشتم کنار زاینده رود و زیر پل فردوسی قدم میزدم، فوق العاده هوای خوبی بود. نم نم بارون و هوای دلچسب اردیبهشت. خوشبختانه هنوز زنده رود زندس. خستگی این مدت درس خوندن حسابی ازتنم دراومد.

به همه چی فکر کردم، به گذشته و آینده. به زندگی. به آرزروهام. چقدر تفاوت تفکر و نگرشم رو نسبت به گذشته خوب حس میکنم. میگن سن که بالا میره خیلی چیزا درونت عوض میشه، اما فکر نمیکردم نسبت به دو – سه سال گذشته اینقدر احساسام فرق کنه. مثل اینه که الان دارم زندگی رو از یه دریچه دیگه نگاه میکنم. کارای بچه های ترم پایینی و رفتارهاشون برام خنده دار و بچه گونه شده. مثل یه پیرمرد که داره به کار جوونا نگاه میکنه! میبینم احساسات درونم کم کم داره خشک میشه. همچنین فکر میکردم که مثلا سه سال دیگه وقتی کنار زاینده رود دارم قدم میزنم چقدر عوض شدم.

بسیاری از بیماران بخش اعصاب خیلی آدمو ناراحت میکنن. درد و رنج اونها و خانواده شون واسه آدم دلخراشه. میاستنی گراویس، MS، اپیلپسی (صرع) و …

خیلی از مریضا جوونن و وقتی مثلا با علایم ام اس میانو تو ام آر آی هم پلاک ها رو میبینی به حال اون آدم غصه میخوری. بیشتر این بیماری های نورولوژی هم درمان درست و حسابی و کامل هم ندارن و داروهاشونم هزار تا عوارض دارن که فرد رو به یه بیماری عصبی دیگه مبتلا میکنن. مثلا یه میگرن ساده تو خیلی از موارد درست و حسابی درمان نمیشه.

این روزها با همگروهی هایی هستم که تحملشون برام خیلی سخته. من و سینا شدیم دوتا موجود تنها که واسه خودمون میایم کلاس و میریم کلینیک و کاری به کسی نداریم. امتحانش هم که داره نزدیک میشه و باید دوباره بشینم بخونم.

امشب با ع.س رفتیم چایخونه و چرت و پرت گفتیم و خندیدیم. بعد وسط حرفاش گفت که یه چایخونه خونوادگی تو خیابون آتشگاه هست. همین جمله کافی بود که منو ببره به فکر، به یاد روزهایی که از این خیابون میگذشتمو… یا دیروز، وقتی کلی ویدیو کلیپ جدید و شاد ببینی و با صدای زیاد گوش کنی ولی فقط یه موزیک ویدئو “دلم تنگته” معین بتونه تو رو یه نصفه روز ببره تو فکر و دلتنگیت رو دوباره به یادت بیاره… دلم تنگه تنگه واسه خاطراتت که کهنه نمی‌شن…

بخش اطفال و امتحاناش به سلامتی تمام شد و از شنبه میریم اعصاب. با وجودی که کم و بیش تو طول ترم میخوندم اما حجم مطالب واقعا زیاد بود و به نسبت سخت. پونزده روز مونده به امتحان، بیشترین درس خوندنی بود که تو عمرم داشتم (در یک بازه ۱۵ روزه). اما خیلی از بخش اطفال و مطالبش خوشم اومد. با وجودی که رتبه قبولی تو اطفال پایینه و چندان مورد استقبال کسی نیست اما من خیلی علاقه مندش شدم و یکی از گزینه های اولم خواهد بود برای تخصص.

افشین دوباره اقدام کرد واسه خودکشی. در مورد افشین من به این نتیجه رسیدم که دلیلش جلب توجه بقیه و رسیدن به هدشه. اما خوب مسلما باید اینقدر بهش فشار اومد باشه که به این جا رسیده باشه. کاش میشد باهاش حرف زد، دردل کرد و آرومش کرد. اما نمیشه. اون کسی رو به حریم خصوصی خودش راه نمیده.

دیشب هم که شب یلدا بود. پارسال یادمه تو خوابگاه. چقدر ناراحت بودم و دوستام خیلی زحمت کشیدن که منو تو جشن خودشون شرکت بدن و … چقدر زود میگذره. پاییز تمام شد. خیلی خوب یادمه حال و هوامو تو پاییز و زمستون پارسال. آخر هفته ها و …
اطفال رو دوست دارم. نگاه بچه ها و مادراشون خیلی صمیمی تر و دلپذیرتره. تو بخش داخلی که بیچاره ها انواع بیماری های مزمن داشتن دیگه حوصله شرح حال دادن بهمون رو نداشتن و تو جراحی هم اکثرا بعد از عمل بهشون می رسیدیم که از درد بعد از عمل به خودش میپیچیدن.

اما اطفال خیلی قشنگ تره. با اینکه همش صدای جیغ و گریه بچه ها شنیده میشه اما یه جورایی آروم تره. پرسنل بخش هم مهربون ترند.

مخصوصا بخش نوزادان که از همه قشنگ تره. با اینکه دوستام میگن چقد زشتن این نوزادا اما من بی نهایت از نوزاد چند روزه خوشم میاد. یعنی وقتی چشماشونو باز میکنن دلت میره واسه شون. حیف که نمیشه دستمالیشون کرد وگرنه یکی یکی شون رو حسابی بغل میکردم.

گروه ما هم که کلا خل و چلیم سر تخت هر مریضی میایم اولش یه عالمه ادا و اطفار واسه بچه در میاریم مثلا بخنده اما بیشتر مواقع می ترسه گریه ش میگیره! قراره یه روز بیایم همه بادکنکا بخشو بترکونیم ببینیم عکس العمل بچه ها مثبته یا منفی 

و راستی اول مهر هم با تعدادی از بچه های دبیرستان بعد از پنج سال ملاقات کردیم که واقعا روز خوب و قشنگی بود.

می تونم بگم تو این مدتی که پزشکی می خونم یعنی این 8 ترم، الان بهترین دورانشه. بعد از 4 سال تازه دارم می فهمم که کم کم دارم دکتر میشم! همین که 4 تا مریض می بینیمو علاقه مند میشیم به خوندن بیماری های شایعی که می بینیم، همین که وقتی شرح حال میگیریم و  معاینه می کنیم حس می کنیم کارهایی رو داریم یاد میگیریم که آینده ی شغلی مون هست خیلی احساس خوبیه. واقعا اگه هرچقدر هم بهم بدن حاضر نیستم برگردم دوران علوم پایه، مصیبت کشیدن و رفتن سر کلاس و امتحان دادن همه ی اون مزخرفات.

الان واقعا خوبه. کلا داخلی رو هم دوست دارم و بهش علاقه پیدا کردم. همش افسوس اینو می خورم چقدر کمه 4 ماه برای داخلی و از این که داره تموم میشه حسرت می خورم. از اینکه میشه بیشتر یاد گرفت و وقت نیست.

البته از یک طرفم وقتی از صبح تا ساعت 2 رو پامون ایستادیم وقتی میایم خوابگاه مثل جنازه ولو میشیم رو تخت و می خوابیم مثل خرس! شبم که شرح حال گرقتن هست و البته میشه درسم خوند اما اینقدر خسته شدیم که رمق درس خوندنو نداریم با وجودی که دوست دارم درس بخونم.

امیدوارم بقیه بخش های استیجری هم خوب باشه مثل داخلی.