- ۰ نظر
- ۱۶ تیر ۹۱ ، ۱۴:۰۰
پس از یه فرجه یک هفته ای سخت امتحان زنان رو دادیم. آخرین بخش ماژور هم سپری شد و از شنبه میریم عفونی. دیروز تنهایی داشتم کنار زاینده رود و زیر پل فردوسی قدم میزدم، فوق العاده هوای خوبی بود. نم نم بارون و هوای دلچسب اردیبهشت. خوشبختانه هنوز زنده رود زندس. خستگی این مدت درس خوندن حسابی ازتنم دراومد.
به همه چی فکر کردم، به گذشته و آینده. به زندگی. به آرزروهام. چقدر تفاوت تفکر و نگرشم رو نسبت به گذشته خوب حس میکنم. میگن سن که بالا میره خیلی چیزا درونت عوض میشه، اما فکر نمیکردم نسبت به دو – سه سال گذشته اینقدر احساسام فرق کنه. مثل اینه که الان دارم زندگی رو از یه دریچه دیگه نگاه میکنم. کارای بچه های ترم پایینی و رفتارهاشون برام خنده دار و بچه گونه شده. مثل یه پیرمرد که داره به کار جوونا نگاه میکنه! میبینم احساسات درونم کم کم داره خشک میشه. همچنین فکر میکردم که مثلا سه سال دیگه وقتی کنار زاینده رود دارم قدم میزنم چقدر عوض شدم.
بسیاری از بیماران بخش اعصاب خیلی آدمو ناراحت میکنن. درد و رنج اونها و خانواده شون واسه آدم دلخراشه. میاستنی گراویس، MS، اپیلپسی (صرع) و …
خیلی از مریضا جوونن و وقتی مثلا با علایم ام اس میانو تو ام آر آی هم پلاک ها رو میبینی به حال اون آدم غصه میخوری. بیشتر این بیماری های نورولوژی هم درمان درست و حسابی و کامل هم ندارن و داروهاشونم هزار تا عوارض دارن که فرد رو به یه بیماری عصبی دیگه مبتلا میکنن. مثلا یه میگرن ساده تو خیلی از موارد درست و حسابی درمان نمیشه.
این روزها با همگروهی هایی هستم که تحملشون برام خیلی سخته. من و سینا شدیم دوتا موجود تنها که واسه خودمون میایم کلاس و میریم کلینیک و کاری به کسی نداریم. امتحانش هم که داره نزدیک میشه و باید دوباره بشینم بخونم.
امشب با ع.س رفتیم چایخونه و چرت و پرت گفتیم و خندیدیم. بعد وسط حرفاش گفت که یه چایخونه خونوادگی تو خیابون آتشگاه هست. همین جمله کافی بود که منو ببره به فکر، به یاد روزهایی که از این خیابون میگذشتمو… یا دیروز، وقتی کلی ویدیو کلیپ جدید و شاد ببینی و با صدای زیاد گوش کنی ولی فقط یه موزیک ویدئو “دلم تنگته” معین بتونه تو رو یه نصفه روز ببره تو فکر و دلتنگیت رو دوباره به یادت بیاره… دلم تنگه تنگه واسه خاطراتت که کهنه نمیشن…
می تونم بگم تو این مدتی که پزشکی می خونم یعنی این 8 ترم، الان بهترین دورانشه. بعد از 4 سال تازه دارم می فهمم که کم کم دارم دکتر میشم! همین که 4 تا مریض می بینیمو علاقه مند میشیم به خوندن بیماری های شایعی که می بینیم، همین که وقتی شرح حال میگیریم و معاینه می کنیم حس می کنیم کارهایی رو داریم یاد میگیریم که آینده ی شغلی مون هست خیلی احساس خوبیه. واقعا اگه هرچقدر هم بهم بدن حاضر نیستم برگردم دوران علوم پایه، مصیبت کشیدن و رفتن سر کلاس و امتحان دادن همه ی اون مزخرفات.
الان واقعا خوبه. کلا داخلی رو هم دوست دارم و بهش علاقه پیدا کردم. همش افسوس اینو می خورم چقدر کمه 4 ماه برای داخلی و از این که داره تموم میشه حسرت می خورم. از اینکه میشه بیشتر یاد گرفت و وقت نیست.
البته از یک طرفم وقتی از صبح تا ساعت 2 رو پامون ایستادیم وقتی میایم خوابگاه مثل جنازه ولو میشیم رو تخت و می خوابیم مثل خرس! شبم که شرح حال گرقتن هست و البته میشه درسم خوند اما اینقدر خسته شدیم که رمق درس خوندنو نداریم با وجودی که دوست دارم درس بخونم.
امیدوارم بقیه بخش های استیجری هم خوب باشه مثل داخلی.