روزنوشت‌ها

تعدادی از نوشته‌های جدید و قدیمی‌ام

روزنوشت‌ها

تعدادی از نوشته‌های جدید و قدیمی‌ام

۱ مطلب در شهریور ۱۳۸۹ ثبت شده است

دلم تنگ شده بود برای اینجا. دوست داشتم بنویسم اما این مدت حس و حال نوشتن نبود. اصلا حس و حالم خوب نبود. دلم نیامد روز پزشک باشد و بر خلاف سالهای گذشته چیزی ننویسم.
خوب ما این روزها حسابی از این آرزوهایی که بقیه در حقمان می کنند؛ "پزشک خوبی شوی" و ... "جان انسان ها در دست توست" و ... شنیده ایم. اما کاش می دانستند وضعیت یک دانشجوی پزشکی و پزشک و کادر درمانی را.
همین روزهاست که نتایج کنکور بیاید و عده ای با قبول شدن در این رشته که نهایت آرزوهایشان بوده (مثل خودم) بال در بیاورند و خانواده ها اشک شوق بریزند و برای چشم و هم چشمی چه پز هایی به هم بدهند که پسر یا دختر من این رشته را قبول شده.
از روز اول این دانشجوست که هر روز می شنود "آقای دکتر، خانم دکتر" و از اینکه قبول شده و آمده پزشکی بر خود می بالد.
همین که ترم 1 رد می شود و دانشجو می بیند تصور او از پزشکی 180 درجه فرق میکند با آنچه الان در آن است، با دروس به درد نخور و کم ربط و شاید حتی بی ربط به پزشکی و جو علوم پایه که رو به رو می شود، شور و شعفش به کلی نابود میشود. از خود می پرسد به درک که در روز چندم جنین چه ریختی است، اصلا چرا باید مکانیسم فلان پرتو و اشعه را بدانم؟ هر چه در توان دارد فحش نثار استاد بیوشیمی می کند که باید چرخه سوکسینات و اگزالات را در بدن از حفظ باشد، یا روح استاد انگل شناسی را مورد عنایت قرار دهد و بگوید به من چه فلان آمیپ چندتا تروفوزیت  و کیست تولید می کند و چه شکلی اند.
آخر سر هم کلیات را هم نمی فهمد، چون خود را غرق جزئیات کرده برای گرفتن نمره ی پاسی. فیزیک پزشکی پاس می کند و آخرش نمیفهمد سی تی اسکن چه فرقی دارد با MRI . باکتری را با همه ی چزئیاتش پاس می کند با نمره خوب اما چند ماه بعد یادش نمی ماند کدام باکتری می توانست اسهال بدهد و کدام پنومونی. 
هر روز برای رسیدن به دوره ی بالینی روزشماری میکند، می گوید شر این علوم پایه بکند می توانم حس دکتر بودنی را که از قبل از کنکور می خواستم داشته باشم حس کنم با تمام وجود.
فیزیوپات می شود و درس های سخت بخش های متعدد را می خواند چون حس می کند بالاخره بعد از 3 سال پزشکی تازه شروع شده. هر کورسی می رود، کورس قبلی فرمت می شود از ذهنش. این را به حساب عملی نبودن و کیس ندیدن می گذارد، اما استیجر که میشود می فهمد هییچ بلد نیست. هر چه می خواند نمی فهمد تشخیص چگونه است و درمان چگونه. هر کدام را یاد بگیرد دیگری فراموش می شود و یا قاطی می کند با قبلی. به هر جان کندنی شده یک چیزهایی دستگیرش می شود اما برخورد اساتید و پرسنل با اینترن ها و رزیدنت ها و از همه بدتر برخورد همراهان مریض و کلا مردم با پزشک کافی است که هر چه آرزو و امید دارد برای "لذت بردن" از پزشک بودنش بر باد می رود. با چشمانش می بیند بیمارانی که سالم بستری میشوند و بیمارتر مرخص میشوند، البته اگر expired نشوند! حالا روزشماری می کند برای فارغ التحصیل شدن و رفتن از هر خراب شده ای که در آنجا درس می خواند. می شود یک اینترن بی سواد که فقط می خواهد از زیر کار در برود . بی سواد چون نه شوقی داشته در دوران استیجری برای خوب خواندن و از زیر کار در رو چون در بیمارستان هر کاری را (در واقع خر حمالی!) گردن کارورز و اینترن می اندازند و او هم تا می تواند پاس می اندازد مسئولیت را در زمین یکی دیگر. 
به قول دوستم ترم 1 و 2 که باشی وقتی یکی از پشت سرت بگوید آقای دکتر یا خانم دکتر همه ی کلاس سرشان را بر میگردانند ببینند با کیست، اما در ترم آخر هیچ کسی جواب هم نمی دهد مبادا که مسئولیتی بندازند گردنش یا سوالی بپرسند و بلد نباشد.
فارغ التحصیل می شود، حالا شده یک پزشک. پزشکی که هر روز با ده ها جور موقعیت پر از استرس رو به روست. دوستی می گفت پزشک های امروز وجدان ندارند و بی مسئولیتند و برای خدمت به مردم کار انجام نمی دهند. گفتم حرفت درست نیست اما حتی اگر درست هم باشد بی حق نیستند. مثال آوردم پرشکی را که همه ی تلاش خود را می کند و یک جا اشتباه می کند آنهم نه از روی بی علمی. بلکه از روی اینکه محال است پزشکی خطا نکند، یک تشخیص اشتباه که بزرگترین ها و کله گنده ترین ها هم می دهند.
حال این اشتباه می شود باعث شکایت و چند ماه و حتی سال این ور و آن ور رفتن دادگاه و آخر فلان میلیون جریمه و ... بلای جانش می شود این اشتباهش و  حتی باعث مشکل ایجاد شدن در طبابتش. اما پزشکی که از زیر کار در میرود، هر مریض بدحالی آمد به پزشک دیگری می فرستد یا اعزامش می کند یک بیمارستان بهتر، کم تر خود را در موقعیت پر استرس قرار میدهد و حال خودش را ترجیح می دهد به حال بیمار، چون نمی خواهد ثواب کند و کباب شود.
دوست دارم به همه کسانی که این تبریک ها را برایم می فرستند بگویم پزشکی این نیست که فکر می کنید. هفت سال باباجان آدم را جلوی چشم دانشجو می آورند، یک عمر بالاترین استرس ها و ریسک ها را تحمل می کند و آخرش اگر از این همه ثمره ی خواندن و سختی کشیدنش به رفاهی رسید (از لحاظ مالی) می گویند پزشکان مردم را سرکیسه می کنند.
باور کنید پزشکی این تصور شما نیست.