روزنوشت‌ها

تعدادی از نوشته‌های جدید و قدیمی‌ام

روزنوشت‌ها

تعدادی از نوشته‌های جدید و قدیمی‌ام

۱ مطلب در دی ۱۳۸۸ ثبت شده است

آمپول

 بچه که بودم، کمتر از دو ماه فاصله ی مریضی هایم نبود. در بهترین حالت با چند پنی سیلین 800، خوب می شدم. تب هایی که داشتم و پاشویه ها و دستمال های خیسی که مامان، شب تا صبح می گذاشت روی پیشانیم. خلاصه معروف بودم به اینکه همیشه مریضم. یکبار هم تقریبا تشنجکردم از تب بالا که مامان با هزار مصیبت تبم را پایین آورد.
همیشه آمپول زدن به من، برای مامان و بابا معضل بود. مامان پرستار بود و حداقل مشکل بیمارستان بردن نداشتند، اما همیشه ده جور ترفند به کار می بردند تا راضیم کنند به آمپول زدن.
یکی از خاطره انگیز! ترین آمپولی که زدم بر میگردد به وقتی که هنوز مدرسه هم نمی رفتم. جمعه بود و بعد از ظهر، تلوزیون "پت و مت" نشان می داد. همینطور با کیف دراز کشیده بودم و نگاه می کردم که سنگینی دست بابا را بر روی کمرم احساس کردم! محکم منو گرفته بود تا مامان با خاطرجمعی، آن آمپول لعنتی را فرو کند... حتی آن درد ها هم برایم خاطراتی شیرین اند!
اما این چند روز، پس از سالها، از همان سرماخوردگی هایی گرفته ام که مثل بچگی ها، تب و لرز و آمپول و استامینوفن و گلودرد چرکی و معده درد شدید (به خاطر خوردن اینهمه قرص و کپسول)، آن هم حسابی پر و پیمان، چاشنی اش هست.

چند روز پیش با سینا، حسابی جر و بحث کردیم و آخرش هم هیچ کدام قانع نشدیم که کداممان بیشتر آمپول زده ایم. هنوز هم می گویم "من".