محمدِ همیشه ساکت و بیآزار، عضو کمرنگ کلاس ما بود. درمیان دوستیهای چند نفرهی هرکدام از ما، جایگاهی نداشت. کسی نمیدانست پشت چهرهی سردش، چهها نهفته و البته برای کسی اهمیتی هم نداشت که بداند. برای کسی مهم نبود از رازهای نهفته چهرهی سرد و نهچندان جذابش چیزی بفهمد. از نظر ما، دوستِ بهدرد بخوری نبود. مایی که باید با کسی دوست شویم که بهدردمان بخورد.
یکی از روزهای زمستان سال آخر پزشکی، هوای یخزدهی شهرکرد و غم روزهای پایانی دانشجوییِ ۷ سالهی ما، و فکر تدارک ِ جشن فارغالتحصیلی [که هیچوقت برگزار نشد]، آمد پیشم. غمگین و سرد، گفت در این ۷ سال هیچ کدامتون من رو نپذیرفتید. زندگی بی ارزشتر از اونیه که به بقیه بد کنید.
- ۰ نظر
- ۰۷ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۳۳