و عمر سرفهی کوتاهی
محمدِ همیشه ساکت و بیآزار، عضو کمرنگ کلاس ما بود. درمیان دوستیهای چند نفرهی هرکدام از ما، جایگاهی نداشت. کسی نمیدانست پشت چهرهی سردش، چهها نهفته و البته برای کسی اهمیتی هم نداشت که بداند. برای کسی مهم نبود از رازهای نهفته چهرهی سرد و نهچندان جذابش چیزی بفهمد. از نظر ما، دوستِ بهدرد بخوری نبود. مایی که باید با کسی دوست شویم که بهدردمان بخورد.
یکی از روزهای زمستان سال آخر پزشکی، هوای یخزدهی شهرکرد و غم روزهای پایانی دانشجوییِ ۷ سالهی ما، و فکر تدارک ِ جشن فارغالتحصیلی [که هیچوقت برگزار نشد]، آمد پیشم. غمگین و سرد، گفت در این ۷ سال هیچ کدامتون من رو نپذیرفتید. زندگی بی ارزشتر از اونیه که به بقیه بد کنید.
سال بعد خبرهایی آمد از مشکلات هویت جسمیاش، و برای مایی که قابل پذیرش نبود این اتفاق، مایی که از او هیچ نمیدانستیم، چه قضاوتها که نکردیم.
دچار افسردگی ماژور شد، و این افسردگی شد پایانی برای زندگی او.
همانقدر غریبانه رفت که در این ۷ سال غریب بود.
امروز، در گیر و دار این دورانِ وحشت و بیماری، یاد او و حرف او افتادم.
«زندگی بیارزشتر از اونیه که به کسی بد کنی.»
هیچ معلوم نیست فردایی باشه برای هر کدام از ما. این چند روزهی زندگی به اندازهی چشم برهم زدن، بهاندازهی چند سرفهی کوتاه، میگذرد. فرصت دوست داشتن، برخلاف آن چیزی که فکر میکنیم، خیلی کوتاهه. از دستش ندیم...
تو در مسافت بارانی
و غم دُرشکهای از اشک است
و اشک شیههیِ کوتاهی
من و تو آخورمان مرگ است
از این دُرشکه بیا پایین
تو نیز شِیهه بکش گاهی
.
.
.
.
آهای بینیِ سَر بالا
از این درشکه بیا پایین
به من بچسب همین الان
مرا ببوس همین حالا
که زندگی دو سه نخ کام است
و عمر سرفهیِ کوتاهی
- پنجشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۹:۳۳ ب.ظ