روزنوشت‌ها

تعدادی از نوشته‌های جدید و قدیمی‌ام

روزنوشت‌ها

تعدادی از نوشته‌های جدید و قدیمی‌ام

۱۵ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است


محمدِ همیشه ساکت و بی‌آزار، عضو کمرنگ کلاس ما بود. درمیان دوستی‌های چند نفره‌ی هرکدام از ما، جایگاهی نداشت. کسی نمی‌دانست پشت‌ چهره‌ی سردش، چه‌ها نهفته و البته برای کسی اهمیتی‌ هم نداشت که‌ بداند. برای کسی مهم‌ نبود از رازهای نهفته چهره‌ی سرد و نه‌چندان جذابش چیزی بفهمد. از نظر ما، دوستِ به‌درد بخوری نبود. مایی که باید با کسی دوست شویم که به‌دردمان‌ بخورد.
یکی از روزهای زمستان سال آخر پزشکی، هوای یخ‌زده‌ی شهرکرد و غم روزهای پایانی دانشجوییِ ۷ ساله‌ی ما، و فکر تدارک ِ جشن فارغ‌التحصیلی [که هیچ‌وقت برگزار نشد]، آمد پیشم. غمگین و سرد، گفت در این ۷ سال هیچ کدامتون من رو نپذیرفتید. زندگی بی ارزش‌تر از اونیه که به بقیه بد‌ کنید.

تازه وقتی میرسی به یکی دو ترم آخر پزشکی، میبینی انگار واقعا اوضاع وخیمه. مخصوصا اگه سربازی داشته باشی. من ۲۵ ساله، تا فارغ التحصیل بشم و سربازی رو تمام کنم میشه ۲۸ سالم، و اونجاست که بدون هیچ پس اندازی باید برم دمبال کشیک دادن تا یکم مستقل بشم تو این سن. زن و زندگی و خونه و ماشن که دیگه هیچی. حالا اگه بخوام برا رزیدنتی بخونم یعنی باید حداقل یکسال خونه نشین خونه پدری باشم؟

بعد بگین ما مرفهین بی دردیم!

درسته که قسمت زیادی از کشیک های عفونی، صرف این میشد که با اینترن ها و رزیدنت های داخلی سر و کله بزنیم، سر اینکه مریض اصلا مربوط به عفونی میشه یا نه، اما برای من بسیار شیرین بودند. وقتی یک مریض میاد اورژانس، از موقعی که شرح حال میگیری و دنبال اندیکاسیون های بستری میگردی، تا وقتی که اگر لازم بود به آنکال زنگ بزنی و order بگیری و تا وقتی که ECG و آزمایشات مریض برسه و تو یک ST elevation ببینی، مریضی که با تب اومده بود، بره تو فیلد قلب؛ تک تک این مراحل یعنی درگیری کامل با مریض. یعنی اینکه گاهی نمیدونی چیکار کنی و با پرسش و خوندن سریع نکات کتاب جوری یاد میگیری که با همه ی یادگرفتن های دوران پزشکی فرق میکنه.

خوشبختانه (یا شایدم بدبختانه) بیمارستان های ما رزیدنت عفونی (و سایر دروس مینور) نداره. این باعث میشه که درگیریت و احساس اینکه تصمیم تو خیلی مهمه و باید تصمیمی بگیری که درست باشه، اینکه مثلا بستری نکردنت باعث نشه اتفاقی واسه مریض بیفته و همچنین تو شرح حال گرفتن و معاینات بالینی دقت کنی مسئله مهمی رو از دست ندی. وقتی که اگه به آنکال محترم زنگ بزنی ممکنه یک سری بد و بیراه بشنوی که چرا این مریض به این سادگی رو خودت تصمیم نگرفتی که چه order ای بذاری، همه اینها باعث میشه که سعی کنی از تموم علمت استفاده کنی و با دقت کار کنی و خودتو درگیر مریض کنی و این یعنی اینکه manage مشابه اون مریض رو همیشه به خاطر میسپری.

اینها رو اصلا در دوران استاجری تجربه نکردم. اینطوری یادگرفتنو. اینقدر کزاز و دیفتری و سرخک و لایم خوندیم که وقتی یک مریض با شکایت های شایعی مثل نومونی و استئومیلیت و عفونت های بافت نرم و از همه مهم تر سپسیس میاد گیج میشیم. به جای اینکه بیشتر رو اورژانس ها کار کنند ده بار کل پروتوکل درمانی سل رو خوندیم.

اما از اینا که بگذریم این ماه case های جالبی دیدیم. اولا که ۷-۸ تایی سالک (لیشمانیاز جلدی) تو بخش بستری شدند. استادمون که میگفت اینجا ۸ سالی بود سالک ندیده بودم. از یک طرف هم بروسلوز (تب مالت) که اینجا شایعه، شایع تر شده بود و چند تایی بستری و چندتایی مراجعه سرپایی داشتیم.

و یه مسئله دیگه که برام جالب بود، موقعی بود که اتندهای محترم میخواستن یک مریضی رو که با تب و علائم تنفسی بستری بود مرخص کنند. موقع رفتن خودش اومد و گفت من با یک مشکل اومدم و با ده تا مشکل دارم مرخص میشم! با مریض آشنایی نداشتم اما بعد که خواستم خلاصه پرونده بنویسم دیدم بعله، در طول بستری، با پاراکلینیک انجام شده، ده جور مشکل از قبیل قند خون بالا، ایسکمی قدیمی تو ECG، غیر طبیعی بودن پروفایل چربی و همچنین فشار خون کنترل نشده داشته که بیمار محترم گویا خبری نداشته ازشون! حالا تا من خواستم بهش بقبولونم که موضوع چیه چهارتا بد و بیراه گفت و رفت!

برخلاف پیش‌زمینه‌ی قبلی، روانپزشکی بخش دوس داشتنی‌ای بوده تا حالا. با مریض‌هایی سروکار داری که معمولا بسیار ساده‌اند، براحتی به تو اعتماد می‌کنند و صمیمی می‌شوند. این در مورد منتال ریتاردها که بیشتر صادق است و به قول استادمان، ما با اینقدر ادعا نمی‌توانیم اندکی مثل این منتال ریتاردها راستگو و یک‌رو باشیم.

وقتی با یک بیمار MDD هم صحبت می‌شوی می‌فهمی چقدر فاصله تو تا نگرش و حال و روز او کم است و مصاحبت با یک اسکیزوفرنی و گوش‌دادن به هذیان‌ها و توهماتش جالب.

اما ویژگی مشترک همه‌ی آنها حس وحدت و همدلی بین‌شان است. وقتی یک بیمار جدید بستری می‌شود همه به او خوش آمد می‌گویند و وقتی یکی‌شان مرخص می‌شود، بدرقه‌اش میکنند و برایش آرزوی سلامتی و خوب‌شدن.

آنچه که بین ما انسان‌های به ظاهر نرمال وجود ندارد. همگی تنها به دنبال بالاکشیدن خودیم و گاهی پایین کشیدن دیگران.

MDD: اختلال افسردگی اساسی

مریض: دکتر ۱۰ تا شربت سفیکسیم بنویس با ده تا پنی سیلین ۵ میلیون

پزشک: بله؟ اینهمه براچی؟ اصن بگو چته

مریض: [عصبانی و طلبکار] تو چیکار داری بنویس دیگه

پزشک: من که نمیتونم بیخودی دارو بنویسم. اونم اینهمه

مریض: فک کردی کی هستی اگه به مهرت نیاز نداشتم که اینجا نمیومدم

پزشک: [خشم خود را به سختی فرو میخورد] اگه سرما خوردی یکی دوتا پنیسیلین کافیه اینقدر نمیخواد

مریض: نه دکتر من برای گاوم میخوام مریض شده! دفترچه خودمو آوردم بنویس

پزشک: نه خوب اگه برا گاوت میخوای باید دفترچه بیمه گاوتو بیاری تا بنویسم براش!

* مرکز بهداشت – واقعی

در این برهه از زمان که ایستاده‌ام، ببخشید نشسته‌ام -آنهمه ایستادن سر راندهای این دو سال بدجور خسته‌ام کرده- آخرین بخش دوران استیجری را -روان‌پزشکی- از شنبه شروع خواهم کرد و از همین حالاها باید برای خواندن امتحان پره آماده بشوم. سه سال پیش این موقع‌ها بود که خودم را برای امتحان علوم پایه آماده می‌کردم. دوسال پیش بود که آخرین امتحان‌های دوران کورس‌ها و یکسال پیش رادیولوژِی. مثل اینکه زندگی‌ام را گذاشته باشند روی TimeLine یک مرورگر وب و با دکمه‌ی وسط موس بخواهم آن را عقب ببرم. همه چیز مشخص. همه اتفاقات با درج دقیق تاریخ و شرحش. بعضی روزها تیره‌تر و بعضی روشن‌تر. اما همگی اتفاق افتاده اند و الان شده اند یک اتفاق، یک خاطره.

عفونی سخت گذشت. از مورنینگ تا ساعت ۳ که کلاس بعدازظهر تمام می‌شد درگیر بودیم. با این حال گذشت و آنچه مانده، چیزهایی است که کم و بیش یادگرفته‌ایم. برعکسش پوست، خود اساتید دودر و دانشجو جماعت هم که چنین فرصتی دستش دهد استفاده می‌کند. آن هم گذشت و آنچه که مانده چیزهایی است که یاد نگرفته‌ایم!

و حالا یک عالمه تست و کتاب‌های key book که منتظرند بلکه سرسری خوانده شوند در این فرصت کم. و الان به این فکر میکنم که آن‌همه داخلی، اطفال، جراحی و .. که خواندم الان در کجای مغزم انباشته شده که خیلی سخت بازیافت می‌شوند!

پس از یه فرجه یک هفته ای سخت امتحان زنان رو دادیم. آخرین بخش ماژور هم سپری شد و از شنبه میریم عفونی. دیروز تنهایی داشتم کنار زاینده رود و زیر پل فردوسی قدم میزدم، فوق العاده هوای خوبی بود. نم نم بارون و هوای دلچسب اردیبهشت. خوشبختانه هنوز زنده رود زندس. خستگی این مدت درس خوندن حسابی ازتنم دراومد.

به همه چی فکر کردم، به گذشته و آینده. به زندگی. به آرزروهام. چقدر تفاوت تفکر و نگرشم رو نسبت به گذشته خوب حس میکنم. میگن سن که بالا میره خیلی چیزا درونت عوض میشه، اما فکر نمیکردم نسبت به دو – سه سال گذشته اینقدر احساسام فرق کنه. مثل اینه که الان دارم زندگی رو از یه دریچه دیگه نگاه میکنم. کارای بچه های ترم پایینی و رفتارهاشون برام خنده دار و بچه گونه شده. مثل یه پیرمرد که داره به کار جوونا نگاه میکنه! میبینم احساسات درونم کم کم داره خشک میشه. همچنین فکر میکردم که مثلا سه سال دیگه وقتی کنار زاینده رود دارم قدم میزنم چقدر عوض شدم.

بسیاری از بیماران بخش اعصاب خیلی آدمو ناراحت میکنن. درد و رنج اونها و خانواده شون واسه آدم دلخراشه. میاستنی گراویس، MS، اپیلپسی (صرع) و …

خیلی از مریضا جوونن و وقتی مثلا با علایم ام اس میانو تو ام آر آی هم پلاک ها رو میبینی به حال اون آدم غصه میخوری. بیشتر این بیماری های نورولوژی هم درمان درست و حسابی و کامل هم ندارن و داروهاشونم هزار تا عوارض دارن که فرد رو به یه بیماری عصبی دیگه مبتلا میکنن. مثلا یه میگرن ساده تو خیلی از موارد درست و حسابی درمان نمیشه.

این روزها با همگروهی هایی هستم که تحملشون برام خیلی سخته. من و سینا شدیم دوتا موجود تنها که واسه خودمون میایم کلاس و میریم کلینیک و کاری به کسی نداریم. امتحانش هم که داره نزدیک میشه و باید دوباره بشینم بخونم.

امشب با ع.س رفتیم چایخونه و چرت و پرت گفتیم و خندیدیم. بعد وسط حرفاش گفت که یه چایخونه خونوادگی تو خیابون آتشگاه هست. همین جمله کافی بود که منو ببره به فکر، به یاد روزهایی که از این خیابون میگذشتمو… یا دیروز، وقتی کلی ویدیو کلیپ جدید و شاد ببینی و با صدای زیاد گوش کنی ولی فقط یه موزیک ویدئو “دلم تنگته” معین بتونه تو رو یه نصفه روز ببره تو فکر و دلتنگیت رو دوباره به یادت بیاره… دلم تنگه تنگه واسه خاطراتت که کهنه نمی‌شن…

بخش اطفال و امتحاناش به سلامتی تمام شد و از شنبه میریم اعصاب. با وجودی که کم و بیش تو طول ترم میخوندم اما حجم مطالب واقعا زیاد بود و به نسبت سخت. پونزده روز مونده به امتحان، بیشترین درس خوندنی بود که تو عمرم داشتم (در یک بازه ۱۵ روزه). اما خیلی از بخش اطفال و مطالبش خوشم اومد. با وجودی که رتبه قبولی تو اطفال پایینه و چندان مورد استقبال کسی نیست اما من خیلی علاقه مندش شدم و یکی از گزینه های اولم خواهد بود برای تخصص.

افشین دوباره اقدام کرد واسه خودکشی. در مورد افشین من به این نتیجه رسیدم که دلیلش جلب توجه بقیه و رسیدن به هدشه. اما خوب مسلما باید اینقدر بهش فشار اومد باشه که به این جا رسیده باشه. کاش میشد باهاش حرف زد، دردل کرد و آرومش کرد. اما نمیشه. اون کسی رو به حریم خصوصی خودش راه نمیده.

دیشب هم که شب یلدا بود. پارسال یادمه تو خوابگاه. چقدر ناراحت بودم و دوستام خیلی زحمت کشیدن که منو تو جشن خودشون شرکت بدن و … چقدر زود میگذره. پاییز تمام شد. خیلی خوب یادمه حال و هوامو تو پاییز و زمستون پارسال. آخر هفته ها و …
اطفال رو دوست دارم. نگاه بچه ها و مادراشون خیلی صمیمی تر و دلپذیرتره. تو بخش داخلی که بیچاره ها انواع بیماری های مزمن داشتن دیگه حوصله شرح حال دادن بهمون رو نداشتن و تو جراحی هم اکثرا بعد از عمل بهشون می رسیدیم که از درد بعد از عمل به خودش میپیچیدن.

اما اطفال خیلی قشنگ تره. با اینکه همش صدای جیغ و گریه بچه ها شنیده میشه اما یه جورایی آروم تره. پرسنل بخش هم مهربون ترند.

مخصوصا بخش نوزادان که از همه قشنگ تره. با اینکه دوستام میگن چقد زشتن این نوزادا اما من بی نهایت از نوزاد چند روزه خوشم میاد. یعنی وقتی چشماشونو باز میکنن دلت میره واسه شون. حیف که نمیشه دستمالیشون کرد وگرنه یکی یکی شون رو حسابی بغل میکردم.

گروه ما هم که کلا خل و چلیم سر تخت هر مریضی میایم اولش یه عالمه ادا و اطفار واسه بچه در میاریم مثلا بخنده اما بیشتر مواقع می ترسه گریه ش میگیره! قراره یه روز بیایم همه بادکنکا بخشو بترکونیم ببینیم عکس العمل بچه ها مثبته یا منفی 

و راستی اول مهر هم با تعدادی از بچه های دبیرستان بعد از پنج سال ملاقات کردیم که واقعا روز خوب و قشنگی بود.