روزنوشت‌ها

تعدادی از نوشته‌های جدید و قدیمی‌ام

روزنوشت‌ها

تعدادی از نوشته‌های جدید و قدیمی‌ام

۱۵ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

می تونم بگم تو این مدتی که پزشکی می خونم یعنی این 8 ترم، الان بهترین دورانشه. بعد از 4 سال تازه دارم می فهمم که کم کم دارم دکتر میشم! همین که 4 تا مریض می بینیمو علاقه مند میشیم به خوندن بیماری های شایعی که می بینیم، همین که وقتی شرح حال میگیریم و  معاینه می کنیم حس می کنیم کارهایی رو داریم یاد میگیریم که آینده ی شغلی مون هست خیلی احساس خوبیه. واقعا اگه هرچقدر هم بهم بدن حاضر نیستم برگردم دوران علوم پایه، مصیبت کشیدن و رفتن سر کلاس و امتحان دادن همه ی اون مزخرفات.

الان واقعا خوبه. کلا داخلی رو هم دوست دارم و بهش علاقه پیدا کردم. همش افسوس اینو می خورم چقدر کمه 4 ماه برای داخلی و از این که داره تموم میشه حسرت می خورم. از اینکه میشه بیشتر یاد گرفت و وقت نیست.

البته از یک طرفم وقتی از صبح تا ساعت 2 رو پامون ایستادیم وقتی میایم خوابگاه مثل جنازه ولو میشیم رو تخت و می خوابیم مثل خرس! شبم که شرح حال گرقتن هست و البته میشه درسم خوند اما اینقدر خسته شدیم که رمق درس خوندنو نداریم با وجودی که دوست دارم درس بخونم.

امیدوارم بقیه بخش های استیجری هم خوب باشه مثل داخلی.

آمپول

 بچه که بودم، کمتر از دو ماه فاصله ی مریضی هایم نبود. در بهترین حالت با چند پنی سیلین 800، خوب می شدم. تب هایی که داشتم و پاشویه ها و دستمال های خیسی که مامان، شب تا صبح می گذاشت روی پیشانیم. خلاصه معروف بودم به اینکه همیشه مریضم. یکبار هم تقریبا تشنجکردم از تب بالا که مامان با هزار مصیبت تبم را پایین آورد.
همیشه آمپول زدن به من، برای مامان و بابا معضل بود. مامان پرستار بود و حداقل مشکل بیمارستان بردن نداشتند، اما همیشه ده جور ترفند به کار می بردند تا راضیم کنند به آمپول زدن.
یکی از خاطره انگیز! ترین آمپولی که زدم بر میگردد به وقتی که هنوز مدرسه هم نمی رفتم. جمعه بود و بعد از ظهر، تلوزیون "پت و مت" نشان می داد. همینطور با کیف دراز کشیده بودم و نگاه می کردم که سنگینی دست بابا را بر روی کمرم احساس کردم! محکم منو گرفته بود تا مامان با خاطرجمعی، آن آمپول لعنتی را فرو کند... حتی آن درد ها هم برایم خاطراتی شیرین اند!
اما این چند روز، پس از سالها، از همان سرماخوردگی هایی گرفته ام که مثل بچگی ها، تب و لرز و آمپول و استامینوفن و گلودرد چرکی و معده درد شدید (به خاطر خوردن اینهمه قرص و کپسول)، آن هم حسابی پر و پیمان، چاشنی اش هست.

چند روز پیش با سینا، حسابی جر و بحث کردیم و آخرش هم هیچ کدام قانع نشدیم که کداممان بیشتر آمپول زده ایم. هنوز هم می گویم "من".


فرقی نمی کند به کدامین چهره بنگرم، همیشه تویی که می بینمت و چشمهایت ...

فرقی نمی کند کدام ترانه و آهنگ باشد، همگی تنها یک کلام را زمزمه می کنند؛ ای تو بهانه واسه موندن ...

و فرقی نمی کند کدام تفأل به حافظ باشد، همگی از تو می گویند، از تو ...

ای سـرو نـاز حُـسـن کــه خـوش می‌روی بـه نـاز/
عـشّــاق را بـه نــاز تــــو هـر لـحـظـه صــد نـیـــاز

فـرخـنــده بـاد طـلـعـــت خـوبـت کـــــــــــه در ازل/
بُبریـده‌انــد بــر قــــد ســروت قـبــــای نـــــــــاز

بعد از کلی استرس و اضطراب بالاخره این امتحان رو هم دادیم و خلاص شدیم. شب امتحان نتونستم بخوابم و تا صبح قلبم می زد خفن. واسه امتحان کنکور هم اینقدر استرس نکشیده بود که تو هفته ی آخر کشیدم.
ولی خوب با یه نمره ای که با توجه به مقدار درس خوندنم خوبه انشالله قبول میشم. اما به این مسئله ایمان آوردم که:
علوم پایه همه پاس میشن چون همه درس می خونن. اگه نخونی یا کم بخونی می افتی مثل آب خوردن.
خوب گویا دروازه های فیزیو پات و دوران بالینی باز شده. خبر خوب دیگه هم این که به مناسبت ورود ما به دوره ی بالینی بیمارستان جدید هم افتتاح شد! حداقل بیمارستانمون شیکه تا چند سالی که ما هستیم!
پ.ن
جا داره از همه‌ی دوستان عزیز که بانظراتشون منو دلگرم کردند تشکر کنم. مخصوصا، یک دانشجوی پزشکی و دکی بارونیکه مدیون راهنمایی‌هاشونم.

خوب همانگونه که در عکس زیر مشخصه وضعیت بنده یک چیزی تو مایه‌های مفلوک و این چیز‌هاست. ده روز مونده به علوم پایه کلا هزارتا تست هم نزدم!
به قول ترم بالایی ها هر کس علوم پایه بیفتد "گاگول" تشریف دارد، اما خداییش من که هیچی نخوندم، اگه بیفتم باز هم گاگولم؟
خوب طبق معمول چشمه‌ی درس خوندن من روزهای آخر جوشان و خروشان می شه. البته در این مورد خیلی امید ندارم چون حس درس نیست، اضطراب هم که صفر.
خوب غرض هم از این پست همین بود که اعلام موجودیتی کنم ببینید ما چطوری روزگار میگذرونیم.
تا بعد از علوم پایه!