روزنوشت‌ها

تعدادی از نوشته‌های جدید و قدیمی‌ام

روزنوشت‌ها

تعدادی از نوشته‌های جدید و قدیمی‌ام

ورونیکا تصمیم میگیرد بمیردادوارد: الان احساس چیو داری؟

ورونیکا: احساس کسیو که میخواد تا آخر عمرش زندگی کنه...

به نظر من این زیباترین دیالوگ "ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد" بود. رمانش را نخوانده‌ام اما فیلم و دیالوگ‌ها فوق العاده بودند. شخصیت ورونیکا را بسیار خوب لمس کردم. شاید چون شباهت های زیادی با افکار و دیدگاهش در اول فیلم داشتم. با این فیلم اشک ریختم و خندیدم.

پائولوکوئیلیو را با کیمیاگر شناختم. آن زمان واقعا از خواندن رمانش لذت بردم. البته رمان و فیلم نامه‌ای که از آن اقتباس شده دو مقوله کاملا متفاوت اند اما فیلم را بببینید و از هدایت "سیاهی ناامیدی" به "سپیدی شوق زندگی" لذت ببرید.

از دو تا از ترانه‌های کوروش یغمایی خیلی خیلی لذت می‌برم. مثل اینکه حرف دلمو می‌زنه.

کوروش یغمایی

ترانه‌های گل‌یخ و پاییز واقعا عالی هستند. صدای کوروش هم که فوق‌العاده. درباره بیوگرافی‌اش اینجا رو بخونید.

متن و لینک دانلود ترانه گل‌یخ و پاییز رو در ادامه می‌ذارم.

گل یخ

غم میون دوتا چشمون قشنگت لونه کرده
شب تو موهای سیاهت خونه کرده
دوتا چشمون سیاهت مثل شبهای منه
سیاهی های دو چشمت مثل غم های منه
وقتی بغض از مژه هام پایین میاد بارون می شه
سیل غم آبادیمو ویرونه کرده
وقتی با من می مونی تنهایمو باد می بره
دوتا چشمام بارون شبونه کرده
بهار از دست های من پر زد و رفت
گل یخ توی دلم جوونه کرده
تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش می گیرم
ای شکوفه توی این زمونه کرده
چی بخونم؟؟ جوونیم رفته، صدام رفته دیگه
گل یخ توی دلم جوونه کرده

لینک دانلود

----------------

پاییز

تو رگ خشک درختا
درد پائیز می‌گیره
بارون نم نمک آروم
روی جالیز می‌گیره
دیگه سبزی نمی‌مونه
همه جا برگای زرده
دیگه برگا نمی‌رقصن
رقص پائیز پر درده
گرمی دستای من کم شده دستاتو بده
دستای سرد منو گرم بکن باد پائیز سرده
آفتاب تنبل پائیز دیگه قلبش سرده
بازی ابرا با خورشید منو آروم کرده
تو رگ خشک درختا
درد پائیز می‌گیره
بارون نم نمک آروم
روی جالیز می‌گیره
دیگه سبزی نمی‌مونه
همه جا برگای زرده
دیگه برگا نمی‌رقصن
رقص پائیز پر درده
گرمی دستای من کم شده دستاتو بده
دستای سرد منو گرم بکن باد پائیز سرده
آفتاب تنبل پائیز دیگه قلبش سرده
بازی ابرا با خورشید منو آروم کرده

لینک دانلود

می تونم بگم تو این مدتی که پزشکی می خونم یعنی این 8 ترم، الان بهترین دورانشه. بعد از 4 سال تازه دارم می فهمم که کم کم دارم دکتر میشم! همین که 4 تا مریض می بینیمو علاقه مند میشیم به خوندن بیماری های شایعی که می بینیم، همین که وقتی شرح حال میگیریم و  معاینه می کنیم حس می کنیم کارهایی رو داریم یاد میگیریم که آینده ی شغلی مون هست خیلی احساس خوبیه. واقعا اگه هرچقدر هم بهم بدن حاضر نیستم برگردم دوران علوم پایه، مصیبت کشیدن و رفتن سر کلاس و امتحان دادن همه ی اون مزخرفات.

الان واقعا خوبه. کلا داخلی رو هم دوست دارم و بهش علاقه پیدا کردم. همش افسوس اینو می خورم چقدر کمه 4 ماه برای داخلی و از این که داره تموم میشه حسرت می خورم. از اینکه میشه بیشتر یاد گرفت و وقت نیست.

البته از یک طرفم وقتی از صبح تا ساعت 2 رو پامون ایستادیم وقتی میایم خوابگاه مثل جنازه ولو میشیم رو تخت و می خوابیم مثل خرس! شبم که شرح حال گرقتن هست و البته میشه درسم خوند اما اینقدر خسته شدیم که رمق درس خوندنو نداریم با وجودی که دوست دارم درس بخونم.

امیدوارم بقیه بخش های استیجری هم خوب باشه مثل داخلی.

دلم تنگ شده بود برای اینجا. دوست داشتم بنویسم اما این مدت حس و حال نوشتن نبود. اصلا حس و حالم خوب نبود. دلم نیامد روز پزشک باشد و بر خلاف سالهای گذشته چیزی ننویسم.
خوب ما این روزها حسابی از این آرزوهایی که بقیه در حقمان می کنند؛ "پزشک خوبی شوی" و ... "جان انسان ها در دست توست" و ... شنیده ایم. اما کاش می دانستند وضعیت یک دانشجوی پزشکی و پزشک و کادر درمانی را.
همین روزهاست که نتایج کنکور بیاید و عده ای با قبول شدن در این رشته که نهایت آرزوهایشان بوده (مثل خودم) بال در بیاورند و خانواده ها اشک شوق بریزند و برای چشم و هم چشمی چه پز هایی به هم بدهند که پسر یا دختر من این رشته را قبول شده.
از روز اول این دانشجوست که هر روز می شنود "آقای دکتر، خانم دکتر" و از اینکه قبول شده و آمده پزشکی بر خود می بالد.
همین که ترم 1 رد می شود و دانشجو می بیند تصور او از پزشکی 180 درجه فرق میکند با آنچه الان در آن است، با دروس به درد نخور و کم ربط و شاید حتی بی ربط به پزشکی و جو علوم پایه که رو به رو می شود، شور و شعفش به کلی نابود میشود. از خود می پرسد به درک که در روز چندم جنین چه ریختی است، اصلا چرا باید مکانیسم فلان پرتو و اشعه را بدانم؟ هر چه در توان دارد فحش نثار استاد بیوشیمی می کند که باید چرخه سوکسینات و اگزالات را در بدن از حفظ باشد، یا روح استاد انگل شناسی را مورد عنایت قرار دهد و بگوید به من چه فلان آمیپ چندتا تروفوزیت  و کیست تولید می کند و چه شکلی اند.
آخر سر هم کلیات را هم نمی فهمد، چون خود را غرق جزئیات کرده برای گرفتن نمره ی پاسی. فیزیک پزشکی پاس می کند و آخرش نمیفهمد سی تی اسکن چه فرقی دارد با MRI . باکتری را با همه ی چزئیاتش پاس می کند با نمره خوب اما چند ماه بعد یادش نمی ماند کدام باکتری می توانست اسهال بدهد و کدام پنومونی. 
هر روز برای رسیدن به دوره ی بالینی روزشماری میکند، می گوید شر این علوم پایه بکند می توانم حس دکتر بودنی را که از قبل از کنکور می خواستم داشته باشم حس کنم با تمام وجود.
فیزیوپات می شود و درس های سخت بخش های متعدد را می خواند چون حس می کند بالاخره بعد از 3 سال پزشکی تازه شروع شده. هر کورسی می رود، کورس قبلی فرمت می شود از ذهنش. این را به حساب عملی نبودن و کیس ندیدن می گذارد، اما استیجر که میشود می فهمد هییچ بلد نیست. هر چه می خواند نمی فهمد تشخیص چگونه است و درمان چگونه. هر کدام را یاد بگیرد دیگری فراموش می شود و یا قاطی می کند با قبلی. به هر جان کندنی شده یک چیزهایی دستگیرش می شود اما برخورد اساتید و پرسنل با اینترن ها و رزیدنت ها و از همه بدتر برخورد همراهان مریض و کلا مردم با پزشک کافی است که هر چه آرزو و امید دارد برای "لذت بردن" از پزشک بودنش بر باد می رود. با چشمانش می بیند بیمارانی که سالم بستری میشوند و بیمارتر مرخص میشوند، البته اگر expired نشوند! حالا روزشماری می کند برای فارغ التحصیل شدن و رفتن از هر خراب شده ای که در آنجا درس می خواند. می شود یک اینترن بی سواد که فقط می خواهد از زیر کار در برود . بی سواد چون نه شوقی داشته در دوران استیجری برای خوب خواندن و از زیر کار در رو چون در بیمارستان هر کاری را (در واقع خر حمالی!) گردن کارورز و اینترن می اندازند و او هم تا می تواند پاس می اندازد مسئولیت را در زمین یکی دیگر. 
به قول دوستم ترم 1 و 2 که باشی وقتی یکی از پشت سرت بگوید آقای دکتر یا خانم دکتر همه ی کلاس سرشان را بر میگردانند ببینند با کیست، اما در ترم آخر هیچ کسی جواب هم نمی دهد مبادا که مسئولیتی بندازند گردنش یا سوالی بپرسند و بلد نباشد.
فارغ التحصیل می شود، حالا شده یک پزشک. پزشکی که هر روز با ده ها جور موقعیت پر از استرس رو به روست. دوستی می گفت پزشک های امروز وجدان ندارند و بی مسئولیتند و برای خدمت به مردم کار انجام نمی دهند. گفتم حرفت درست نیست اما حتی اگر درست هم باشد بی حق نیستند. مثال آوردم پرشکی را که همه ی تلاش خود را می کند و یک جا اشتباه می کند آنهم نه از روی بی علمی. بلکه از روی اینکه محال است پزشکی خطا نکند، یک تشخیص اشتباه که بزرگترین ها و کله گنده ترین ها هم می دهند.
حال این اشتباه می شود باعث شکایت و چند ماه و حتی سال این ور و آن ور رفتن دادگاه و آخر فلان میلیون جریمه و ... بلای جانش می شود این اشتباهش و  حتی باعث مشکل ایجاد شدن در طبابتش. اما پزشکی که از زیر کار در میرود، هر مریض بدحالی آمد به پزشک دیگری می فرستد یا اعزامش می کند یک بیمارستان بهتر، کم تر خود را در موقعیت پر استرس قرار میدهد و حال خودش را ترجیح می دهد به حال بیمار، چون نمی خواهد ثواب کند و کباب شود.
دوست دارم به همه کسانی که این تبریک ها را برایم می فرستند بگویم پزشکی این نیست که فکر می کنید. هفت سال باباجان آدم را جلوی چشم دانشجو می آورند، یک عمر بالاترین استرس ها و ریسک ها را تحمل می کند و آخرش اگر از این همه ثمره ی خواندن و سختی کشیدنش به رفاهی رسید (از لحاظ مالی) می گویند پزشکان مردم را سرکیسه می کنند.
باور کنید پزشکی این تصور شما نیست.

آمپول

 بچه که بودم، کمتر از دو ماه فاصله ی مریضی هایم نبود. در بهترین حالت با چند پنی سیلین 800، خوب می شدم. تب هایی که داشتم و پاشویه ها و دستمال های خیسی که مامان، شب تا صبح می گذاشت روی پیشانیم. خلاصه معروف بودم به اینکه همیشه مریضم. یکبار هم تقریبا تشنجکردم از تب بالا که مامان با هزار مصیبت تبم را پایین آورد.
همیشه آمپول زدن به من، برای مامان و بابا معضل بود. مامان پرستار بود و حداقل مشکل بیمارستان بردن نداشتند، اما همیشه ده جور ترفند به کار می بردند تا راضیم کنند به آمپول زدن.
یکی از خاطره انگیز! ترین آمپولی که زدم بر میگردد به وقتی که هنوز مدرسه هم نمی رفتم. جمعه بود و بعد از ظهر، تلوزیون "پت و مت" نشان می داد. همینطور با کیف دراز کشیده بودم و نگاه می کردم که سنگینی دست بابا را بر روی کمرم احساس کردم! محکم منو گرفته بود تا مامان با خاطرجمعی، آن آمپول لعنتی را فرو کند... حتی آن درد ها هم برایم خاطراتی شیرین اند!
اما این چند روز، پس از سالها، از همان سرماخوردگی هایی گرفته ام که مثل بچگی ها، تب و لرز و آمپول و استامینوفن و گلودرد چرکی و معده درد شدید (به خاطر خوردن اینهمه قرص و کپسول)، آن هم حسابی پر و پیمان، چاشنی اش هست.

چند روز پیش با سینا، حسابی جر و بحث کردیم و آخرش هم هیچ کدام قانع نشدیم که کداممان بیشتر آمپول زده ایم. هنوز هم می گویم "من".


فرقی نمی کند به کدامین چهره بنگرم، همیشه تویی که می بینمت و چشمهایت ...

فرقی نمی کند کدام ترانه و آهنگ باشد، همگی تنها یک کلام را زمزمه می کنند؛ ای تو بهانه واسه موندن ...

و فرقی نمی کند کدام تفأل به حافظ باشد، همگی از تو می گویند، از تو ...

ای سـرو نـاز حُـسـن کــه خـوش می‌روی بـه نـاز/
عـشّــاق را بـه نــاز تــــو هـر لـحـظـه صــد نـیـــاز

فـرخـنــده بـاد طـلـعـــت خـوبـت کـــــــــــه در ازل/
بُبریـده‌انــد بــر قــــد ســروت قـبــــای نـــــــــاز

دکتر داریم تا دکتر. چه از لحاظ علمی (دکتر حسابی و دکتر غیر حسابی) چه از لحاظ خوش‌اخلاقی و چه از لحاظ تعهدش به خدمت‌کردن نه ثروت اندوزی.
حالا اگه بخواهیم دکتری را پیدا کنیم که در هر گروه، بهترین باشد، ببینید چقدر کم میشود تعدادشان.
امروز، برای بار سومه که به مناسبت روز پزشک، تبریک می‌شنوم. در این سه سال خیلی فکر کردم به این‌که در آینده جز، کدام دسته از پزشکان قرار میگیرم؟ پزشکی بی سواد یا حاذق؛ پزشکی بداخلاق یا خوش‌برخورد و یا پزشکی متعهد یا پزشکی از گروه سرکیسه کنندگان.
وقتی از ترم‌یکی های پزشکی می‌پرسم همه به اتفاق یک پاسخ می دهند. یعنی گزینه ی اول. اما چرا بسیاری از پزشکان امروز اینگونه شده اند؟ چرا زیر میزی گرفتن ها آنقدر روتین شده که برایش فاکتور هم صادر می کنند؟ مشکل از کجاست؟
همه ساله، این‌روز با خودم عهد می‌بندم که چگونه باشم. فریفته‌ی پول نشوم. با خودم تعهد می‌کنم که در دوره‌ی بالینی به اندازه‌ای درس بخوانم که در آینده جان مردم بازیچه‌ی دست من نشود. 
روز پزشک بر همه پزشکان، مخصوصا مدلاگی‌های عزیز مبارک. و تصویر زیر هم یک شوخی با خودمان!

بعد از کلی استرس و اضطراب بالاخره این امتحان رو هم دادیم و خلاص شدیم. شب امتحان نتونستم بخوابم و تا صبح قلبم می زد خفن. واسه امتحان کنکور هم اینقدر استرس نکشیده بود که تو هفته ی آخر کشیدم.
ولی خوب با یه نمره ای که با توجه به مقدار درس خوندنم خوبه انشالله قبول میشم. اما به این مسئله ایمان آوردم که:
علوم پایه همه پاس میشن چون همه درس می خونن. اگه نخونی یا کم بخونی می افتی مثل آب خوردن.
خوب گویا دروازه های فیزیو پات و دوران بالینی باز شده. خبر خوب دیگه هم این که به مناسبت ورود ما به دوره ی بالینی بیمارستان جدید هم افتتاح شد! حداقل بیمارستانمون شیکه تا چند سالی که ما هستیم!
پ.ن
جا داره از همه‌ی دوستان عزیز که بانظراتشون منو دلگرم کردند تشکر کنم. مخصوصا، یک دانشجوی پزشکی و دکی بارونیکه مدیون راهنمایی‌هاشونم.

خوب همانگونه که در عکس زیر مشخصه وضعیت بنده یک چیزی تو مایه‌های مفلوک و این چیز‌هاست. ده روز مونده به علوم پایه کلا هزارتا تست هم نزدم!
به قول ترم بالایی ها هر کس علوم پایه بیفتد "گاگول" تشریف دارد، اما خداییش من که هیچی نخوندم، اگه بیفتم باز هم گاگولم؟
خوب طبق معمول چشمه‌ی درس خوندن من روزهای آخر جوشان و خروشان می شه. البته در این مورد خیلی امید ندارم چون حس درس نیست، اضطراب هم که صفر.
خوب غرض هم از این پست همین بود که اعلام موجودیتی کنم ببینید ما چطوری روزگار میگذرونیم.
تا بعد از علوم پایه!


نه! نزدیک نشوید! درب این قفس باز شدنی نیست!